لحظات از آن توست...
آن هنگام كه در كنار چشمه ي آرامش دلتنگي را هاي كوچكت را به آبي آب مي سپاري
آن هنگام كه در جاده ي بي انتهاي خيال، گوش به زنگ كاروان دلت راهي دشت نور مي شوي
آن هنگام كه در نفخه ي رازقي و زنبق، غرق در روياهاي سپيد، با ابرهاي باران زاي عشق
هم آغوش مي شوي
آن دم كه در نهايت شب...تنها تو مي ماني و ماه...و هزاران راز مگو....
لحظات از آن توست...
آن دم كه در هياهو و جدال اسفند براي وصال فروردين ... باد دمي نمي آسايد و تو تنها نظارگر
مشتاق اين تمناي وصالي...
آن هنگام كه اولين شكوفه هاي گيلاس بر چشمانت بوسه مي نهند و تو با خود مي گويي...
يك سال رفت و دريغ روزهاي از كف رفته بر جاي ماند
چه ها شد كه نبايد ميشد و چه ها نشد كه ...
و باز ... اين منم...مسافر فصل هاي پر رمز و شگفت آور....
امسال چه خواهد گذشت... بر من ؟... بر تو؟...
...
لحظات از آن توست؛
آبي، سبز، سرخ، سياه، سفيد،...
رنگهايي را كه بايسته است بر آنها بزن
روزهايت رنگارنگ دوست من...